"بعدا عزیزم ، بعدا" سرم گیج و پایم در بند بود. وقت زیادی نداشتم که با تو بازی کنم. لحظاتم را با تو باشم و با تو دمسازی کنم. باید لباسهایت را میشستم و تمیز میکردم. باید خیاطی میکردم و فکر غذایی لذیذ میکردم. برای همین وقتی کتاب قصه ات را می آوردی تا در لذت خواندن آن مرا سهیم کنی چاره ای نداشتم جز اینکه بگویم: "بعدا عزیزم ،بعدا" شبها که به بالینت می آمدم لحافت را مرتب می کردم،به دعایت گوش میکردم،چراغ را خاموش میکردم و پاورچین پاورچین از اتاقت بیرون می آمدم،آنگاه آرزو می کردم ای کاش یک لحظه بیشتر پهلویت مانده بودم چون زندگی کوتاه است مثل عمر حباب و سالها به تندی می گذ...